سفارش تبلیغ
صبا ویژن



... - ...






درباره نویسنده
... - ...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دلنوشته ها 85
دلنوشته ها 84


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
... - ...

آمار بازدید
بازدید کل :14801
بازدید امروز : 4
 RSS 

   

سلام

میخوام تو آسمونا یه بهشت بسازم با یه خونه...یه خونه که رنگ دیواراش رنگین کمونی باشه...سقفش پر از ستاره های خندون و چشمک زن باشه...همون ستاره هایی که سجادشونو شبا رو آسمون پهن میکنن ...میخوام عطر گلای بهشتی بپیچه تو اتاقاش..اینجا خونهء فرشته هاست...اینجا آدماش نورند و دلاشون پاک و دریاییه...اینجا سیاهی و درد معنا نداره...اینجا میشه عشقو معنا کرد..دید..تجربه کرد..حس کرد و بویید...اینجا میشه خلق کرد و آفرید

میشه رها شد و پرواز کرد...میشه غرق شد و بخشید...اینجا که آسمون باشه اون کنارش یه چندتا پله میخوره به آسمونای بالاتر..میشه شبا یواشکی با فرشته ها بازی کنی...جشن بگیری و آسمونو رو سرت بزاری...میشه گهگداری دلتو برداری و بری کنار دریا کنار دریایی که موجاش عشق اند و ساحلش مامن امن آدمی...میشه سرتو رو ابرا بزاری و خورشیدو بغل کنی...میشه مثل بارون قطره قطره بباری...میشه بی ریا باشی خود خود خودت باشی...همون کوچولویی که یه روز با دو تا بال آسمونی اومد زمین...همونی که بالاش تو غبارا گم شد...یادش رفت که کی بوده کجا بوده وقت اومدن چه قولی به خدا داده!...تا چشمش به خاک افتاد بالاشو انداخت و رفت پی زندگی رفت ..رفت تا پیدا کنه..ببینه..بشناسه اما حیف که گم شد و فراموش کرد...حتی دیگه شبا به آسمون نگاه نمیکرد ..دیگه واسه خدا نامه نمیداد دیگه دلشو کنار دریا نمیبرد...حتی دیگه چشاش برق هم نمیزد!

اون کوچولو تو بازی بزرگ شدن کوچیک شده بود...تنها مونده بود..با همه حتی با خودش هم قهر کرده بود.. گله و شکایه میکرد...سالها دویده بود تا بسازه جنگیده بود تا بدست بیاره..سالها نقاب به چهره زده بود تا خودشو نبینه تا از پشت اون نقاب آهنی دنیا و آدماشو تسخیر کنه...اما حالا چی در عین توانگری کنج اتاقی نشسته بود و دل به دل غربت و تنهایی داده بود..دستاش خالی خالی بود...نگاهش دیگه سمت و سویی نداشت ..نشسته بود و زندگیشو مرور میکرد...خط قرمز میکشید و پاره میکرد...اشک میریخت و آه حسرت سر میداد ...بلند شد نگاهی به آینه انداخت ! _میشناسی؟!

نه فراموش کرده بود او سالها وجود و اعتقاد و انسانیتش را زیر نقابهایی از جنس آهن پنهان کرده بود او سالها بود چنین خالصانه به خود نگاه نکرده بود ...او توانگری فقیر بود که دلی را ویران کرده بود!...میتوانست بسازد ..میتوانست خلق کند میتوانست بجای دیوارهای پولادین خانه هایی آسمانی بنا کند ..اما با دستهایش حصاری ساخت و حبس شد...جهنمی ساخت و سوخت .

بشب نشینی این خرچنگهای مردابی ..چگونه رقص کند ماهی زلال پرست!

حالا من میخوام یه بهشت بسازم یه بهشت درست روی زمین...جایی که بوی خدارو بده...جایی که ترس و درد و وحشت بی معنا باشه... آدما خودشون باشن نه نقاباشون..جایی که سادگی و صداقت حرف اولو بزنه...میخوام سر در همه خونه ها بنویسم اگه عاشقی بیا تو...این بهشت مخصوص دلداده هاست مخصوص پاک ترین و بی ریاترین بنده های خدا..مخصوص اونایی که دلی دریایی دارند و نگاهی آسمانی..همونایی که لحظه لحظهء زندگیشونو شکر میکنند و شبا با دوتابال آسمونی رهسپار دیار عشق میشن ...اونایی که خونهء دلشون عجیب باصفاست..سکوت و نگاهشون قد تمام نامه های سرگشاده حرف واسه گفتن داره..همونایی که قطره های اشکشون حرمت داره...عملشون مهر تاییدیه بر کلام عاشقان راه آسمان

اگه روزی هوای عاشقی زد به سرت ..اگه خواستی جواب دلتو بدی..اگه نگاهت خیره به آسمون مونده بود اگه دنبال جواب بودی چشاتو ببند و واسه خاطر دلت یه بهشت بساز

یه بهشت که بوی خدارو بده !



نویسنده » ... » ساعت 12:0 صبح روز یکشنبه 84 مهر 17

<   <<   6   7   8   9