سفارش تبلیغ
صبا ویژن



جشن زندگی - ...






درباره نویسنده
جشن زندگی - ...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دلنوشته ها 85
دلنوشته ها 84


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
جشن زندگی - ...

آمار بازدید
بازدید کل :14803
بازدید امروز : 6
 RSS 

   

به نام عشق

 

سلام

 

امروز روز قشنگیه برام چون بعد از 2 ماه دوباره اومدم سراغ دفترت تا برات بنویسم و باهات حرف بزنم ..نمیدونم مناسبت امروز چیه اما میخوام لحظه هاشو به نام تو نام گذاری کنم..میخوام قشنگیه این روزا رو به چشمه محبتت ببخشم تا بزاری دوباره ازش سیراب بشم..بزاری بیام و کنارش بشینم ..بهش نگاه کنم..میدونی که چشامو پرنور میکنه و دلمو روشن ، پس نور چشامو ازم نگیر ..خونه دلمو تاریک نکن..نزار تو این سال جدید چشام کور بشه و نگاهم کم فروغ ..نزار ایمانم ضعیف بشه و دستام ناتوان..نزار پاهام سست بشه و بلرزه..بزار هر وقت که گامی بر میدارم و کاری رو شروع میکنم قبل از هر چیز یاد تو در خاطرم بیاد و دلم مثل همیشه به حضورت قرص بشه..بزار مثل همیشه بهت تکیه کنم و به خاطر بودن تو صدامو محکم کنم و جلو برم ..بزار واسه تمام ترس و دودلیم رجز بخونم و بهشون بگم که صاحب این دل دیگه جایی واسه شماها نذاشته بگم که بساطشونو جمع کنن و جای دیگه ای پاتوق کنن.

خلاصه اش که خداجون تو بهار طبیعت ، شکوفا شدن گلای دلم با تو...بارونی شدن نگاهم با تو ...لرزیدن قلبم با تو ...

بزار امسالم باهات بخندم..باهات شادی کنم و محبت و مهربونیتو واسه عالم و آدم فریاد بزنم..بزار افتخار خدمت و شاد کردن بنده هات نصیبم بشه..بزار تجلی خوبی از حضورت باشم .

دم عیدی یادته ، کنار سفره هفت سین نشسته بودم و بغض امونم نمیداد ...چقدر دعا کردم و با کلامت آروم شدم..چقدر چشامو بستم تا نبینم ..تا خاطرات بدو به یاد نیارم ..تا غم از دست دادن عزیزی رو فراموش کنم اما نشد ! نشد خداجون...غمش خیلی سنگینه خیلی ! نمیگی ماها ضعیفیم و طاقت تحمل این دردا رو نداریم ..مگه نه اینکه مادر مقدس ترین فرشته ء رو زمینه پس چرا چراغ اون خونه خاموش شد ...چرا اون پسرکوچولو روز تولد یه سالگی ، عزیزترینشو از دست داد ! چرا فرصت ندادی یه خاطره کوچیک از مادرش داشته باشه ..چرا نذاشتی زبون باز کنه و صداش کنه..چرا نذاشتی خستگی و زحمت نه ماه بارداری از تنش در بیاد ...چرا خدا جون..چرا! نمیخوام نا شکری کنم..نمیخوام گله کنم فقط میخوام دعا کنم و ازت بخوام که بدیمونو به بزرگیت ببخشی ...

خوش به حال اونی که رفت و بدا به حال مایی که فکر میکنیم تا آخر هستیم...زندگی در کنار مرگ قشنگ میشه..زندگی در کنار پستی و بلندیاش معنا پیدا میکنه و آدما با تحمل این مشکلات مث کوه قوی میشن و دلاشون مث دریا بزرگ میشه ...خداجونم کمک کن آخر سال جشن بزرگ شدنمونو بگیریم ..جشن رشد و تعالی ...جشن آگاهی

وااااااااااااای که چقدر اول سالی با نقاشیات حال کردم ...عجب دست به قلمی داری خداجون...طرح زدی محشر..کولاکه! فقط دو تا چشم بینا میخواد واسه دیدن و یه دل واسه شکر کردن...یه نفس میکشیدم و هزار بار قدرت و بزرگیتو شکر میکردم...مطمئنی اونجا که مارو بردی شمال بود ، من که میگم بهشت بود! همونجایی که زمین و آسمون از زیبایی به هم گره خورده بودن و دریا از شادی براشون کف میزد ! به بام سبز خیره شده بودم و پیچای ماپیچ جاده ها بدجور دلمو برده بود ...

زیبایی واژه قشنگی نبود در برابر اونچه که خلق کرده بودی !

 

..............

 

وقتی طبیعت و خاک رو انقدر زیبا و دل ربا آفریدی مگه میشه با اشرف مخلوقاتت بد کنی ! که شک ندارم گوهری رو در سینهء تک تکشون قرار دادی تا به واسطه اون انسانیت رو تجربه کنن حالا اگه نیست و صدای تپشش احساس نمیشه بدا به حال من انسان که نفهمیدم و درک نکردم محبت و بزرگیتو که چی بخشیدی و چه کردم با اون ...

خدای من..مهربان ترینم ..عزیز و آرام جانم ! پناهم ده ..کمک کن تا در راه تو گام بردارم و آنگونه باشم که تو میخواهی.

آخ که چقدر سبک شدم...دلم داشت میترکید..دیگه نه جایی داشت و نه طاقتی



نویسنده » ... » ساعت 12:0 صبح روز پنج شنبه 85 فروردین 24