سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شمع فروشان دوره گرد ! - ...






درباره نویسنده
شمع فروشان دوره گرد ! - ...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دلنوشته ها 85
دلنوشته ها 84


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
شمع فروشان دوره گرد ! - ...

آمار بازدید
بازدید کل :14811
بازدید امروز : 14
 RSS 

   

سلام

 

بار آخری که باهات حرف زدم و مامان نامه هامونو یواشکی خوند میدونی چی بهم گفت ! گفت: گل دختر واژه هات تکراری شده..سر و ته همه حرفات یه چیزه ..چرا هی به عناوین مختلف تکرارشون میکنی!

نمیدونم شاید چون هر بار که دلم واست تنگ میشه ، دست به دامن این واژه ها میشم تا بلکه معجزه ایی بکنن ..خودتم خوب میدونی که سر و ته تمام حرفام تویی!

دیگه نه آرزویی واسم مونده نه رویایی ..از هرچیز بهترینشو بهم دادی ..هیچ وقت یادم نمیره اون شبی رو که تو آسمون یه شمع کوچولو تو قلبم روشن کردی و گفتی :برگرد و برو زمین چون آدما موقع تولد، شمع تو دلشونو فوت کردن ! برو و شمع دلشونو روشن کن تا بتونن با چشم دل دنیا رو زیباتر ببینن و زیبایی خلق کنن

و اون روزی که با یه شمع روشن دوباره به زمین برگشتم آدمای زیادی رو اینجا مثل خودم دیدم کسایی که مثل من یه شمع روشن تو دستشون بود ..گهگداری که خسته میشدن یه گوشه جا پاتوق میکردن و تو تاریکی آروم آروم اشک میریختن و زیر لب زمزمه میکردن که اگه بدونی اون موقع برق نگاهشون چقدر امیدوار و آرومم میکرد !..نمیدونم چی شد که هم کلام شدیم و اسممون شد "شمع بدستان دوره گرد "! و از اون به بعد دوره افتادیم تو شهر ..تو پس کوچه ها و کوره راهها ..به هرجا که رسیدیم فریاد زدیم: آهاااااااای کسی شمع نمیخواد ! ..شمع دارم..شمع نسوز ، بدون دود و با اشک..ارزون میدم بیا و ببر!!!

ولی انگارکه شهر تو خواب زمستونی فرو رفته بود..همه یواشکی سرشونو از پنجره بیرون می آوردن و با یه نیم نگاه بدرقمون میکردن..

یه جورایی قول داده بودیم که کم نیاریم و هرجور شده ادامه بدیم واسه همین دل خوش کردیم به روشنایی شمع و حضور پر مهر تو که هر لحظه پررنگ تر احساس میشد !

هوا سرد بود ! یه گوشه نشستم و زل زدم به شمع روشن تو دستم !..یه کم که گذشت صدای ناله ایی خوابو از سرم پروند نگاه کردم، یه دختر کوچولو یه کم اون طرف تر با چشم گریون ایستاده بود و نگام میکرد ..صورت مهربونش منو یاد فرشته ها مینداخت، فقط جای دو تا بال رو پشتش خالی بود !...یکم جلوتر اومد و یه شمع خواست ..گفت میخواد واسه سلامتی مادرش شمع نذر کنه !..گفتم :گلم ، این شمعو باید تو دلت روشن کنی !..برعکس همه اونایی که به حرفم میخندیدن و بی اعتنا رد میشدن..دستشو دراز کرد و گفت پس چرا معطلی روشنش کن دیگه!..خونه دلم داره تاریک میشه بعضی وقتا که نگاه میکنم خدا رو توش نمیبینم

وااااااای باورم نمیشد !اشک امونم نمیداد ، دست بکار شدم و شمع دلشو روشن کردم ..و اون رفت !

و منو با خاطره قشنگش تنها گذاشت..

نزدیکای اذون بود که دستای لرزون و سردی بیدارم کرد با تمام وجود داشت تکونم میداد چشمامو که باز کردم ..نگاه مهربون و بشاش اون فرشته کوچولو رو دیدم که اشک شوق میریخت و رو پاش بند نبود ..نفس نفس میزد !!..گفت:مامان !..مامان دیشب خوب شد...بدن لطیف و رنجورشو بغل کردم و گونه های خیسشو بوسیدم...همون طور که گوله گوله اشک میریخت واسم تعریف کرد :" دیشب بعد از اینکه که شمع دلمو روشن کردی رفتم خونه ، حال مامان خیلی بد بود ، دکترا جوابش کرده بودن ..نمیدونستم باید چیکار کنم ..بی اختیار رفتم سر سجاده ، چادر نماز سفیدمو سر کردم ،همونی که مامان با دستای مهربونش برام دوخته بود..اشک میریختم و دعا میکردم که همونطور خوابم برد ..تو خواب صدای خدا رو شنیدم انگار اومده بود بهمون سر بزنه ..تو خونه هیچی نداشتیم که ازش پذیرایی کنم!..خیلی خجالت کشیدم ولی اون مثل همیشه مهربون و بخشنده بود گفته اومده عیادت مامان ...واسش یه کاسه نور آورده که باید یه نفس سر بکشه ...و مامان خورد و خوب شد !

حالا اومدم ازت بخوام که بیای و شمع دل مامانمو روشن کنی تا اونم هیچ وقت ناامید نشه و تو تاریکی دنیا خدا رو گم نکنه ."

ساده و بی ریا حرف میزد جوری که حس کردم سال هاست میشناسمش ..یه شمع بهش دادم و گفتم برو و شمع دل مادرتو روشن کن .

رفت و منو با شمعام تنها گذاشت ..صبح شده بود ..بلند شدم ، به آسمون سلام کردم ..صدامو صاف کردم و بلند داد زدم :آهاااااااااااااای خانوما آقایون شمع دارم ، شمع نسوز ، بدون دود و با اشک ! کسی شمع نمی خواد ؟!



نویسنده » ... » ساعت 12:0 صبح روز دوشنبه 84 بهمن 17