سلام
منتظرت بودم..دوباره آمدی!
آری عزیز دل ! هرشامگاه بر این بستر نمناک و آتشین انتظارت را میکشم و به امید آنکه تیر نگاهت را سرانجام روزی بسوی قلب بیمارم نشانه روی سر بر بالین میگذارم..که اگر میدانستی سیمرغ عشقت اینچنین آشفته ام کرده لحظه ای تعلل نمیکردی ولی حیف که نمیدانی! نمیدانی چه بر من گذشت !
ولی مگر چه کرده ام که اینچنین مستجب عذابم میدانی..
رحم کن ! بر آسمان بارانی چشمهایم ،بر بی قراری شبهای تنهاییم و بر خلوت و سکوت دل بی گناهم ! رحم کن!
این محکومیت کی به پایان میرسد! کی میخواهی پرنده کوچکت را ازاین قفس تنگ و تاریک رها کنی و فرصت عاشقی را به بالهای ناتوانش هدیه کنی!..
آه! خسته ام ، خسته ام از تمام این نامردمیها از تمام سیاهی ها و دورویی ها ..
نمیدانم باید چه کنم ! یادت هست که گفتی بر فراز آسمان دنیایی بساز و مردم شهرت را به کلبهء شاهانه ات دعوت کن! و من اینچنین کردم و مردم به سادگی کلبه ام خندیدند و با پوزخندی بدرقه ام کردند و حال من ماندم و تنهایی .
آری تبعید شده ایی هستم که مهر و نشان دیوانگی بر پیشانی ام خورده ..ولی مگر چه میخواستم ! جز دنیایی عاری از پلیدی ،سرشار از نور محبت و مهربانی ، جز قلبهایی لایق عشق الهی و جز همسفری مهربان و بخشنده..
و به کویری بی آب و علف تبعیدم کردند ، قلمم را گرفتند و کلبه ام را به آتش کشیدند و صد افسوس که نمیدانستند خانهء کوچکم بنایی آسمانی دارد و با هیچ آتشی نابود نمیشود !
گرسنه ام ! سالهاست که چیزی نخورده ام ..در کویر بی آب و علف خسته و رنجور به زمین افتادم رمقی دیگر در بدنم نمانده بود..از هوش رفتم ، فرشته ایی کنار بسترم آمد قرصی نان آورده بود . گفت بخور ،گرسنگی از پای درت می آورد . لبخند تلخی روی لبانم نقش بست و گفتم تو فرشته ایی و نور میخوری ، ما هم گاهی لازم است که به جای نان غیرت بخوریم و تو اما نمیدانی غیرت چیست زیرا آن روز که خدای غیور در آسمان غیرت را قسمت میکرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم !..فرشته با چهره مهربان و چشمان پرسشگرش به بدن رنجور و ناتوانم خیره شد و نمیدانست راز این غیرت در چیست ! رازی که مردمان خود میبایست در این سفر آشکارش کنند و گهگداری لقمه نانشان را با چاشنی غیرت فرو برند و شکر گذار خدای غیور و رزاق باشند...فرشته هم آن روز مرا با سنگینی باری که روی شانه های خسته ام احساس میکردم تنها گذاشت .اما هنوز هم هرگاه به آسمان میروم آن فرشته مهربان با قرصی نان به سراغم می آید تا گرسنگی ام را با محبت بی دریغش رفع کند ولی هنوز هم راز آن غیرت را نمیداند ..رازی که باید در زمین آشکار شود که چرا آب و نان هست و زندگی نیست!
آری ! از آن روز تا کنون به دنبال دیاری هستم که مردمانش به زبان عشق سخن گویند و نور خدا را در دلشان زنده کنند باشد که پرنده مهاجرمان لایق سفر ملکوت شود .